اندیشه ی ناب

به نام هستى رز و عشق

اندیشه ی ناب

به نام هستى رز و عشق

از کسانى...

  

از کسانی که از من متنفرند سپاس؛

آنها مرا قوی تر می کنند...

از کسانی که مرا دوست دارند ممنونم؛

آنان قلب مرا بزرگ تر می کنند...

ازکسانی که مرا ترک می کنند متشکرم؛

آنان به من می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست...

از کسانی که با من می مانند سپاسگزارم؛

...آنان به من معنای دوست واقعی را نشان می دهند

 

دکتر شریعتى

وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز شدم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن...

واقعا زیبا

این شعر رو حمید مصدق سروده :

تو به من خندیدى و نمی دانستى
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پى من تند دوید

سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتى و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان مى دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

" که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت "


پاسخ فروغ فرخزاد به حمید مصدق :

من به تو خندیدم
چون که مى دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدى
پدرم از پى تو تند دوید
و نمی دانستى باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمى خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
مى دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

" که چه مى شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت "


پاسخ جواد نوروزى به این دو شاعر:

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

" این جدایى ، به خدا رابطه با سیب نداشت "

وفاى عشق

پیرمردى صبح زود از خانه اش خارج شد...


در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانى که از آن حوالى رد مى شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخم هاى پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند:

باید ازت عکس بردارى بشه تا مطمئن بشیم جایى از بدنت آسیب ندیده.

پیرمرد غمگین شد و گفت:

عجله دارم ؛ نیازى به عکس بردارى نیست...

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

پیرمرد گفت : همسرم در خانه ى سالمندان است. هرروز صبح به آنجا مى روم و صبحانه را با او مى خورم. نمى خواهم دیر بشود.

پرستارى به او گفت :خودمان به او خبر مى دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت : متاسفانه او آلزایمر دارد ، چیزى را به یاد نمى آورد ؛ حتى مرا هم نمى شناسد.

پرستار با حیرت گفت : وقتى او نمى داند شما چه کسى هستید ، چرا هرروز صبح براى صرف صبحانه پیش او مى روید ؟!

پیرمرد با صدایى گرفته به آرامى گفت :

" اما من که مى دانم او چه کسى است "

امیدوارم معناى واقعى عشق را همچون پیرمرد بفهمیم

تا در ابراز آن دچار مشکل نشویم

***

positive

"GODisnowhere"


:This can be read as

"GOD  is  no  where"

:or as

"GOD  is  now  here"

Every thing depends on how you look at them


"Always think positive"

...

گاهى وقتها چقدر ساده عروسک مى شویم

نه لبخند مى زنیم و نه شکایت مى کنیم

فقط...


احمقانه سکوت مى کنیم

پدر



 

پدر، تو تپش قلب خانه ای؛ وقتی هر صبح، با تلنگر عشق،
از خانه بیرون میروی و با کشش عشق، دوباره باز میگردی.
تو را به من هدیه دادند و من امروز، تمامی خود را
به تو هدیه خواهم کرد؛ اگر بپذیری…..
امروز بی نهایت وجودت را حس مى کنم ….

دوستت دارم



****

زن

من زنم...

به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه هاى تو!

دردآور است که من آزاد نباشم تا تو به گناه نیفتى...

قوس هاى بدنم بیشتر از افکارم به چشم هایت مى آیند

تاسف بار است که باید لباس هایم را به میزان ایمان تو تنظیم کنم

"سیمین دانشور"


دلم تنگ شده

دلم برای خنده‌های بی‌ دلیل
برای " شادمانی‌های بی‌ سبب "

برای بی‌ ریا بودن
برای کودکی
برای کودکانه زیستن
دلم برای روز‌های خوش زندگی‌ تنگ شده است

دستم را بگیر و به من بگو
چگونه در گرگ و میش این روزگار پر بالا و پایین همیشه خاکستری هنوز می‌‌توانم بخندم ؟؟؟

خانه تکانى دل

دلت را بتکان

غصه هایت که ریخت تو هم همه را فرموش کن...


دلت را بتکان

اشتباه هایت وقتى افتاد روى زمین بگذار همان جا بماند

فقط از بین اشتباه هایت یک تجربه را بیرون بکش قاب کن و بزن به دیوار دلت...


دلت را محکم تر اگر بتکانى تمام کینه هایت هم میریزد

و تمام آن غم هاى بزرگ و همه حسرت ها و آرزوهایت...


حالا آرام تر، آرام تر بتکان تا خاطره هایت نیفتد

تلخ یا شیرین، چه تفاوتى مى کند؟ خاطره، خاطره است باید باشد، باید بماند...

کافى است؟؟؟

نه هنوز دلت خاک دارد، یک تکان دیگر بس است، تکاندى؟

دلت را ببین! چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟

حالا این دل جاى " او " است

دعوتش کن...

این دل مال " او " است

همه چیزریخت از دلت همه چیز افتاد، و حالا...


و حالا

تو ماندى و یک دل

یک دل و یک قاب تجربه

یک قاب تجربه و مشتى خاطره

مشـتـــى خاطــــــره و یـــک " او"


"خانه تکانى دلت مبارک "



قصه شیرین

مهرورزان زمان هاى کهن

هرگز از خویش نگفتند سخن

که در آنجا که "تو"یى

برنیاید دگر آواز از "من" !


ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد

هرچه میل دل دوست،

بپذیریم به جان

هرچه جز میل دل او،

بسپاریم به باد!


آه!

           باز این دل سرگشته ى من

یاد آن قصه شیرین افتاد:

بیستون بود و تمناى دو دوست

آزمون بود و تماشاى دو عشق

در زمانى که چو کبک،

خنده مى زد "شیرین"

تیشه مى زد "فرهاد"!


نه توان گفت به جانبازى فرهاد افسوس

نه توان کرد ز بیدردى شیرین فریاد.


کار "شیرین" به جهان شور برانگیختن است

عشق در جان کسى ریختن است!


کار فرهاد، برآوردن میل دل دوست

خواه با شاه در افتادن و گستاخ شدن

خواه با کوه درآویختن است


رمز شیرینى این قصه کجاست؟

که نه تنها شیرین،

بى نهایت زیباست

آن که آموخت به ما درس محبت مى خواست

جان، چراغان کنى از عشق کسى

به امیدش ببرى رنج بسى

تب و تابى بودت هر نفسى

به وصالى برسى یا نرسى


"سینه بى عشق مباد"


"فریدون مشیرى"

به من بیاموز

به نام مهربانترین

خدایا گاهى به خوردن فرمان مى دهى و گاهى به نخوردن و این هر دو به من مى آموزد که روزى دهنده یکى است . پس غصه چرا؟

گاهى به خوابیدن فرمان مى دهى و گاهى به نخوابیدن و این هر دو به من مى آموزد که در جوار تو مى توان آرام گرفت . پس دغدغه چرا؟

گاهى به گفتن فرمان مى دهى و گاهى به لب فروبستن و این هر دو به من مى آموزد که کلام آنقدر مقدس است که بیهوده نباید این در یکتا را تلف کرد.

گاهى به نگریستن فرمان مى دهى و گاهى به دیده فروبستن و این هر دو به من مى آموزد که چشم اگر به فرمان نباشد جز کورى و سیاهى نصیب نمى کند.

گاهى به رفتن امر مى کنى و گاهى به ایستادن و این هر دو به من مى آموزد که باید گام هایم را شمرده و محکم بردارم تا اگر مانعى بود ببینم و زمین نخورم.

خدایا همیشه به مهر ورزیدن امر کرده اى و گاهى به نفرت داشتن و این هر دو به من مى آموزد که براى دوست داشتن و نفرت ورزیدن باید معیارى داشته باشم که آن پسند توست نه دلخواه خودم.

خدایا بالاترازهمه ى این آموخته ها رسم عاشقى است...

                                                  آن را هم تو خودت به من بیاموز...


در برابر خدا...

از تنــــــگناى محــــبس تاریـــکى

ار منجــــلاب تیــــــره ى این دنیا

بانــــگ پر از نیــــــاز مرا بشنـو

آه ، اى خــــداى قادر بى همــــتا

                                            یک دم ز گــرد پیکــر من بشکاف

                                            بشــکاف این حجاب سیـــاهى را

                                            شاید درون سینـــه ى من بینـــى

                                            ایـــن مایه ى گنــاه و تباهــى را

دل نیست این دلى که به من دادى

در خون تپیده ، آه ، رهایش کــن

یا خالى از هوى و هــوس دارش

یـــا پاى بند مهـــر و وفایش کــن

                                           تنــها تو آگهــى و تو مى دانــى

                                           اسرار آن خطــاى نخستیــن را

                                           تنـــها تو قـــادرى که ببخشایــى

                                           بر روح من ،صفاى نخستین را

آه ، اى خدا چگونه تو را گویــم

کز جسم خویش خسته و بیزارم

هــر شب بر آستــان جــلال تــو

گویــى امیـــد جســم دگــر دارم

                                          از دیـــدگان روشن مـــــن بستان

                                          شــــوق به سوى غیــر دویدن را

                                          لطفى کـــن اى خدا و بیــاموزش

                                          از برق چشـــم غـیــر رمیـدن را

عشقى به من بده که مرا سـازد

همچـون فرشتــگان بهشت تـــو

یارى به من بـده که در او بینـم

یک گوشه از صفاى سرشت تو

                                         یکشب ز لــوح خاطر مـن بزداى

                                         تصویر عشــق و نقش فریبـش را

                                         خواهــــم به انتقـــام جفـا کــارى

                                         در عشـــق تـازه فتح رقیبـــش را

آه ، اى خدا که دست توانایـت

بنیـان نهــاده عالــم هستــى را

بنماى روى و از دل من بستان

شــوق گناه و نفس پرستــى را

                                        راضى مشـــو که بنده ى ناچیــزى

                                        عاصى شود ، به غیر تو روى آرد

                                        راضى مشو که سیل سرشکـش را

                                        در پــاى جـــام بـاده فـــرو بـــارد

از تنگنــاى محـبس تاریکـــى

از منجــلاب تیـره ى این دنیا

بانگ پر از نیـــــاز مرا بشنو

آه ، اى خداى قـــادر بى همتا


     " فروغ فرخ زاد "                    

درس بزرگ...


سخت آشفته و غمگین بودم
 به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
 و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
 چشم ها در پی چوب ، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
خوب، دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
 و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد
و سپس ساکت شد...
اما همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،
کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زد
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران، منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش، متورم شده است
درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من به یاد آورد این کلام را...
که به هنگامه ی خشم
نه به فکر تصمیم
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
هرگز...