اندیشه ی ناب

به نام هستى رز و عشق

اندیشه ی ناب

به نام هستى رز و عشق

لاى این شب بوها

"باز باران با ترانه ، با گهرهاى فراوان ، مى خورد بر بام خانه" و باز سالهاست که ما آب زندگى را در هاون مى کوبیم! اما دیگر خدا " دراین نزدیکى ها ، لاى این شب بوها" نیست. خدا گم شده است! لابه لاى این آدم ها ، این برقها ، این رنگها ، این روزمرگى ها ، این دل مشغولى ها ،این آشوبها ، شورشها ، شادى ها ، این پوچها. بى هیچ جوینده اى و بى آنکه کسى بفهمد یا حس کند. بى آنکه کسى از این مساله بویى ببرد. خدا گم شده است. شاید هم رفته باشد ؛ بى آنکه کسى صداى پایش را شنیده باشد! خدا زبل تر از این حرفهاست که ردى از خود به جا گذاشته باشد! اما باز"با باران" زندگى جریان دارد. باز هم همان آش است و همان کاسه! باز شادى ، شور ، نشاط ، عشق ، هوس ، خوش بختى ، پوچى ، روزمرگى و... و خدا هم چنان گم شده است. دیگر حتى جاى خالى اش هم حس نمى شود. همه چیز روبه راه است. همه چیز خوب پیش مى رود. همه کارها سروقت ، منظم و بر وفق مراد است.

اما تو را به لطافت قطره ى باران سوگند مى دهم ؛ اکنون که تمام آسودگى ها فراهم است ، تنها یک لحظه بیندیش! با همه ى این ابزارهاى پیش رفته اى که ساخته شده و همه فلسفه هاى جدیدى که بافته شده ببین که چقدر مضحک است ، تصور اینکه خدا گم شده است. اصلا چطور ممکن است؟ حتى با عقل مصلحت بین پرکار امروزى هم جور در نمى آید. چه اشتباه بزرگى.

درست فهمیدى. خدا از جایش تکان نخورده است. او همین جاست. در این نزدیکى ، لاى این شب بوها! ما گم شده ایم ، بى سروصدا. بى هیچ شور و جنجالى. بى آنکه کسى متوجه شود. بى آنکه حتى خودمان بفهمیم. مدتهاست گوشه ى چادرش را رها کرده ایم و به دنبال پروانه دویده ایم. هنوزهم مى دویم اما نه دنبال پروانه بلکه دنبال سرگرمى ها و بازى هاى دیگرمان. سالهاست که مى دویم ، یک ریز و یک نفس ، خستگى را با پاهایمان سر آشنایى نیست. زمان هم مى دود و روزگار میان ما و او جدایى مى اندازد که شاید دیگروصلمان ممکن نباشد. اما نه ، بالاخره روزى خواهد رسید که با تمام وجود احساس خستگى کنیم. بنشینیم و سر بر زانوى غم بگذاریم و هاى هاى گریه کنیم. آن وقت است که جاى خالى دستانش را در دستان خسته و کوچکمان احساس مى کنیم. شاید دیگر دیر شده باشد ، شاید دیگر نتوانیم پیدایش کنیم. شاید ...

پس بیا اکنون که وقت است و زیاد دور نشده ایم به دنبالش بگردیم.

بسم الله ...

یک مشت خاک

 
مشتی خاکم. سبک و آزاد و بی تعلق. نامی ندارم و کسی مرا نمی شناسد
با باد سفر می کنم. گاهی در باغچه ای کوچک اقامت می کنم تا به ریشه ای کمک کنم
و غذای گیاهی کوچک را به او برسانم و
گاهی به بیابان می روم تا خلوتی کنم

و از خورشید، سکوت و سوختن بیاموزم

بسیاری اوقات اما خاک پای عابرانم
خاک پاى هر کودک و هر پیر و هر جوان
سال ها پیش اما تندیسی مغرور بودم با چشم هایی از عقیق،
تراشیده و بالابلند
زندانى دیوار و سقف و مردم
فریفته ی پیشکش و قربانی و دست هایی که به من التماس می کرد
مردم خود مرا از کوه جدا کردند و تراشیدند و آوردند و بعد خود به پایم افتادند
هیچ کس به قدر من ناتوان نبود
آنها اما از من می خواستند که زمین را حاصلخیز کنم
آسمان را پرباران
می خواستند که گوسفندشان را شیرافشان کنم و چشمه ها را جوشان
من اما هرگز نه چشمه ای را جوشان کردم و نه گوسفندی را شیرافشان
و نه هرگز زمین و آسمان را حاصلخیز و پر باران
ستایش مردم اما فریبم داد
لذت تمجید، خون سیاهی بود که در تن سنگی ام جاری می شد
هیچ کس نمی داند که هر بتی آرام آرام بت می شود
بتان در آغاز به خود و به خیال دیگران می خندند
اما رفته رفته باور می کنند که برترند

من نیز باور کرده بودم


تا آن روز که آن جوان برومند به بتخانه آمد
پیشتر هم او را دیده بودم
نامش ابراهیم بود و هر بار از آمدنش لرزه بر اندامم افتاده بود
حضورش حقارتم را به رخ می کشید
دیگران که بودند حقارت خویش را تاب می آوردم
آن روز اما با هیچ کس نبود
بتخانه خالی بود از مردم
تنها او بود و تبری بر دوش
ترسان بودم و توان ایستادن نداشتم
ابراهیم نزدیکم آمد و گفت
وای بر تو، مگر تو آن کوه نبودی که مدام تسبیح خدا می گفتی؟
مگر ذره ذره خاک تو نبود که از صبح تا غروب یا سبوح و یاقدوس می گفت؟
تو بزرگ بودى، چون خدا را به بزرگى یاد مى کردى.
چه شد که این همه کوچکی را به جان خریدی؟
چه شد که میان خدا وبندگانش، ایستادی؟
چه شد که در برابر یگانگی خداوند قد علم کردی؟
چه چیز تو را این همه در کفرت پابرجا و مصمم کرده است؟
چرا مجال دادی که مردم تو را بفریبند و تو مردم را؟
واى بر تو و واى بر هر آفریده اى که با آفریدگار خود خیال برابرى کند
و آن گاه تبرش را بالا برد اما هرگز آن را بر من فرود نیاورد
من خود از شرم فرو ریختم؛
غرورم شکست و کفرى که در من پیچیده بود، تکه تکه شد
ابراهیم گفت: شکستن ابتدای توبه است و توبه ابتدای ایمان
و من توبه کردم
و بار دیگر ایمان آوردم به خدایی که پاک است و شریکی ندارد
ابراهیم گفت: تو امروز شکستی، ای بت
اما مردم هرگز از پرستش بتان دست برنخواهند داشت
مردم می توانند از هر چیزی بتی بسازند، و
اگر چوبی نباشد که آن را بتراشند و اگر سنگی نباشد که به پایش بیفتند
خیال خود را خواهند تراشید و به پاى خود خواهند افتاد و خود را خواهند پرستید
و وای که پرستیدن هر چیز بهتر از پرستیدن خویش است
ابراهیم گفت: این مردم، خدا را کوچک دوست دارند؛
کوچک تر از خویش
خدایی یافتنی، خدایی ملموس و دیدنی
خدایى که بتوان بر آن خدایى کرد
اما خدایی که مثل هیچ کس و هیچ چیز نیست
خدایی که همه جا هست و هیچ جا نیست
خدایی که نه دست کسی به آن می رسد و نه در ذهن کسی می گنجد
خدایی دشوار است؛ و این مردم خدای آسان را دوست دارند

گفتم: ای ابراهیم! مرا شکستی و رهانیدی
از آن خدای سهل ساختگی،

حالا تنها مشتی خاکم.....در برابر دشواری خدا چه کنم؟

ابراهیم گفت: تو خاکی مومنی و از این پس آموزگار مردم
شهر به شهر و کوه به کوه و دشت به دشت برو
به یاد این مردم بیاور که از خاکند و خاک را جز فروتنی، سزاوار نیست
و اگر روزی کسی به قصه ات گوش داد
برایش بگو که چگونه ستایش مردم
مغرورت کرد و چگونه غرور، مشتی خاک را بدل به بت می کند
من گریستم و دست های ابراهیم خیس اشک شد

او مشتی از خاکم رابه آب داد و مشتی را به باد و مشتی را در رهگذار مردم ریخت
 
===