اندیشه ی ناب

به نام هستى رز و عشق

اندیشه ی ناب

به نام هستى رز و عشق

قصه شیرین

مهرورزان زمان هاى کهن

هرگز از خویش نگفتند سخن

که در آنجا که "تو"یى

برنیاید دگر آواز از "من" !


ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد

هرچه میل دل دوست،

بپذیریم به جان

هرچه جز میل دل او،

بسپاریم به باد!


آه!

           باز این دل سرگشته ى من

یاد آن قصه شیرین افتاد:

بیستون بود و تمناى دو دوست

آزمون بود و تماشاى دو عشق

در زمانى که چو کبک،

خنده مى زد "شیرین"

تیشه مى زد "فرهاد"!


نه توان گفت به جانبازى فرهاد افسوس

نه توان کرد ز بیدردى شیرین فریاد.


کار "شیرین" به جهان شور برانگیختن است

عشق در جان کسى ریختن است!


کار فرهاد، برآوردن میل دل دوست

خواه با شاه در افتادن و گستاخ شدن

خواه با کوه درآویختن است


رمز شیرینى این قصه کجاست؟

که نه تنها شیرین،

بى نهایت زیباست

آن که آموخت به ما درس محبت مى خواست

جان، چراغان کنى از عشق کسى

به امیدش ببرى رنج بسى

تب و تابى بودت هر نفسى

به وصالى برسى یا نرسى


"سینه بى عشق مباد"


"فریدون مشیرى"

نظرات 2 + ارسال نظر
... جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:55 ب.ظ

دلم گرفت

چرا؟؟؟

محمد امین شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:57 ب.ظ

واى از این " تو " که همه ى دردها زیر سر خودشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد