پیرمردى صبح زود از خانه اش خارج شد...
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانى که از آن حوالى رد مى شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخم هاى پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند:
باید ازت عکس بردارى بشه تا مطمئن بشیم جایى از بدنت آسیب ندیده.
پیرمرد غمگین شد و گفت:
عجله دارم ؛ نیازى به عکس بردارى نیست...
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت : همسرم در خانه ى سالمندان است. هرروز صبح به آنجا مى روم و صبحانه را با او مى خورم. نمى خواهم دیر بشود.
پرستارى به او گفت :خودمان به او خبر مى دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت : متاسفانه او آلزایمر دارد ، چیزى را به یاد نمى آورد ؛ حتى مرا هم نمى شناسد.
پرستار با حیرت گفت : وقتى او نمى داند شما چه کسى هستید ، چرا هرروز صبح براى صرف صبحانه پیش او مى روید ؟!
پیرمرد با صدایى گرفته به آرامى گفت :
" اما من که مى دانم او چه کسى است "
امیدوارم معناى واقعى عشق را همچون پیرمرد بفهمیم
تا در ابراز آن دچار مشکل نشویم
***