اندیشه ی ناب

به نام هستى رز و عشق

اندیشه ی ناب

به نام هستى رز و عشق

وفاى عشق

پیرمردى صبح زود از خانه اش خارج شد...


در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانى که از آن حوالى رد مى شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخم هاى پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند:

باید ازت عکس بردارى بشه تا مطمئن بشیم جایى از بدنت آسیب ندیده.

پیرمرد غمگین شد و گفت:

عجله دارم ؛ نیازى به عکس بردارى نیست...

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

پیرمرد گفت : همسرم در خانه ى سالمندان است. هرروز صبح به آنجا مى روم و صبحانه را با او مى خورم. نمى خواهم دیر بشود.

پرستارى به او گفت :خودمان به او خبر مى دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت : متاسفانه او آلزایمر دارد ، چیزى را به یاد نمى آورد ؛ حتى مرا هم نمى شناسد.

پرستار با حیرت گفت : وقتى او نمى داند شما چه کسى هستید ، چرا هرروز صبح براى صرف صبحانه پیش او مى روید ؟!

پیرمرد با صدایى گرفته به آرامى گفت :

" اما من که مى دانم او چه کسى است "

امیدوارم معناى واقعى عشق را همچون پیرمرد بفهمیم

تا در ابراز آن دچار مشکل نشویم

***

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد