اندیشه ی ناب

به نام هستى رز و عشق

اندیشه ی ناب

به نام هستى رز و عشق

راه هاى شیطان...

رسول اکرم (ص) فرمودند :

روزى حضرت موسى نشسته بودند ناگاه شیطان با کلاهى رنگارنگ برسر نزد ایشان آمد و سلام کرد.

موسى : تو کیستى و این کلاه چیست که برسر توست؟

ابلیس : من شیطان هستم و با این کلاه رنگارنگ مردم را مى فریبم.

موسى : کدام گناه است که هرگاه انسان مرتکب شود تو بر او مسلط مى شوى؟

ابلیس : در سه مورد بر انسان مسلط مى شوم :


*هنگامى که او از خود راضى شود و خودپسند گردد.*

*هنگامى که عمل نیکش در نزدش بزرگ جلوه کند.*

*هـنگامـــى کـــه گـــناهش را کوچک بشـــمارد.*

...

ما سعادت را به شـــورى از دفــى با نطـــق مستان طالبیم

مست وصل و مست مى هستیم و با دف حال مستان طالبیم

چون ، گلى بشکفته از بستان حق هستیم ،

سعید ، شمع سوزانى به دل داریم و یک پروانه از حق طالبیم

طالبیم و بى طلب مطلوب دل را شاکریم ،

اى شاکران ، اى طلبکاران غافل ما سعادت را فقط از باب لطفش طالبیم




دکتـر شجاع الدیـن شقاقـى

جالب...(2)

یکى از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌ تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید...!

جالب...(1)

مادر مهربان
ساعت 3 شب بود که صداى تلفن  پسرى را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردى؟
مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردى؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتى داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت... ولى مادر دیگر در این دنیا نبود .

مرد کور
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

 امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!!

     وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید.