اندیشه ی ناب

به نام هستى رز و عشق

اندیشه ی ناب

به نام هستى رز و عشق

کوروش کبیر

وطن یعنى نژاد پاک کوروش
سپردن سر به راه خاک کوروش
وطن یعنى که منشور رهایى
وطن یعنى نماد آریایى
وطن یعنى درفش کاویانى
وطن یعنى رداى آسمانى
وطن یعنى سران ملک جاوید
ستون جاودان تخت جمشید
وطن یعنى ز آب و آتش وباد
هنوزم در امان مانده پاسارگاد
وطن یعنى وفور فروهر ها
شکوه پرفروغش از اهورا
وطن یعنى که تاج و تخت دارا
سریر نادر و ملک اهورا

هفتم آبان(29 اکتبر) بزرگداشت کوروش کبیر گرامى باد

دعاى کورش کبیر

 
روزی بزرگان ایرانی و مریدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین دعای خیر کند.
ایشان بعد از ایستادن در کنار آتش مقدس اینگونه دعا کردند:
خداوندا! اهورامزدا! ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ، سرزمینم و مردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار!

بعد از اتمام دعا، عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه دعا نمودید؟

ایشان فرمودند:چه باید می‌گفتم؟

یکی جواب داد :برای خشکسالی دعا می‌نمودید.

کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خشکسالی، انبارهای آذوقه و غلات می سازیم.

دیگری این‌گونه گفت: برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید.

ایشان جواب دادند: نیروهای نظامی را قوی می‌سازیم و از مرزها دفاع می کنیم.

گفتند: برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا می کردید.

پاسخ دادند: نیرو بسیج میکنیم و سدهایی را برای جلوگیری از هجوم سیل می‌سازیم.

و همینگونه سوال کردند و به همین ترتیب جواب شنیدند...

تا این که یکی پرسید: شاها منظور شما از این گونه دعا چه بود؟!

و پادشاه بزرگ ایران، کوروش کبیر تبسمی نمودند و این گونه جواب دادند :

من برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم، ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی بگوید که به ضرر سرزمینم باشد، من چگونه از آن باخبر گردم و اقدام نمایم ؟
پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند و دروغ را از سرزمینمان دور سازیم، که هر عمل زشتی صورت گیرد، باعث اولین آن دروغ است...

لاى این شب بوها

"باز باران با ترانه ، با گهرهاى فراوان ، مى خورد بر بام خانه" و باز سالهاست که ما آب زندگى را در هاون مى کوبیم! اما دیگر خدا " دراین نزدیکى ها ، لاى این شب بوها" نیست. خدا گم شده است! لابه لاى این آدم ها ، این برقها ، این رنگها ، این روزمرگى ها ، این دل مشغولى ها ،این آشوبها ، شورشها ، شادى ها ، این پوچها. بى هیچ جوینده اى و بى آنکه کسى بفهمد یا حس کند. بى آنکه کسى از این مساله بویى ببرد. خدا گم شده است. شاید هم رفته باشد ؛ بى آنکه کسى صداى پایش را شنیده باشد! خدا زبل تر از این حرفهاست که ردى از خود به جا گذاشته باشد! اما باز"با باران" زندگى جریان دارد. باز هم همان آش است و همان کاسه! باز شادى ، شور ، نشاط ، عشق ، هوس ، خوش بختى ، پوچى ، روزمرگى و... و خدا هم چنان گم شده است. دیگر حتى جاى خالى اش هم حس نمى شود. همه چیز روبه راه است. همه چیز خوب پیش مى رود. همه کارها سروقت ، منظم و بر وفق مراد است.

اما تو را به لطافت قطره ى باران سوگند مى دهم ؛ اکنون که تمام آسودگى ها فراهم است ، تنها یک لحظه بیندیش! با همه ى این ابزارهاى پیش رفته اى که ساخته شده و همه فلسفه هاى جدیدى که بافته شده ببین که چقدر مضحک است ، تصور اینکه خدا گم شده است. اصلا چطور ممکن است؟ حتى با عقل مصلحت بین پرکار امروزى هم جور در نمى آید. چه اشتباه بزرگى.

درست فهمیدى. خدا از جایش تکان نخورده است. او همین جاست. در این نزدیکى ، لاى این شب بوها! ما گم شده ایم ، بى سروصدا. بى هیچ شور و جنجالى. بى آنکه کسى متوجه شود. بى آنکه حتى خودمان بفهمیم. مدتهاست گوشه ى چادرش را رها کرده ایم و به دنبال پروانه دویده ایم. هنوزهم مى دویم اما نه دنبال پروانه بلکه دنبال سرگرمى ها و بازى هاى دیگرمان. سالهاست که مى دویم ، یک ریز و یک نفس ، خستگى را با پاهایمان سر آشنایى نیست. زمان هم مى دود و روزگار میان ما و او جدایى مى اندازد که شاید دیگروصلمان ممکن نباشد. اما نه ، بالاخره روزى خواهد رسید که با تمام وجود احساس خستگى کنیم. بنشینیم و سر بر زانوى غم بگذاریم و هاى هاى گریه کنیم. آن وقت است که جاى خالى دستانش را در دستان خسته و کوچکمان احساس مى کنیم. شاید دیگر دیر شده باشد ، شاید دیگر نتوانیم پیدایش کنیم. شاید ...

پس بیا اکنون که وقت است و زیاد دور نشده ایم به دنبالش بگردیم.

بسم الله ...

یک مشت خاک

 
مشتی خاکم. سبک و آزاد و بی تعلق. نامی ندارم و کسی مرا نمی شناسد
با باد سفر می کنم. گاهی در باغچه ای کوچک اقامت می کنم تا به ریشه ای کمک کنم
و غذای گیاهی کوچک را به او برسانم و
گاهی به بیابان می روم تا خلوتی کنم

و از خورشید، سکوت و سوختن بیاموزم

بسیاری اوقات اما خاک پای عابرانم
خاک پاى هر کودک و هر پیر و هر جوان
سال ها پیش اما تندیسی مغرور بودم با چشم هایی از عقیق،
تراشیده و بالابلند
زندانى دیوار و سقف و مردم
فریفته ی پیشکش و قربانی و دست هایی که به من التماس می کرد
مردم خود مرا از کوه جدا کردند و تراشیدند و آوردند و بعد خود به پایم افتادند
هیچ کس به قدر من ناتوان نبود
آنها اما از من می خواستند که زمین را حاصلخیز کنم
آسمان را پرباران
می خواستند که گوسفندشان را شیرافشان کنم و چشمه ها را جوشان
من اما هرگز نه چشمه ای را جوشان کردم و نه گوسفندی را شیرافشان
و نه هرگز زمین و آسمان را حاصلخیز و پر باران
ستایش مردم اما فریبم داد
لذت تمجید، خون سیاهی بود که در تن سنگی ام جاری می شد
هیچ کس نمی داند که هر بتی آرام آرام بت می شود
بتان در آغاز به خود و به خیال دیگران می خندند
اما رفته رفته باور می کنند که برترند

من نیز باور کرده بودم


تا آن روز که آن جوان برومند به بتخانه آمد
پیشتر هم او را دیده بودم
نامش ابراهیم بود و هر بار از آمدنش لرزه بر اندامم افتاده بود
حضورش حقارتم را به رخ می کشید
دیگران که بودند حقارت خویش را تاب می آوردم
آن روز اما با هیچ کس نبود
بتخانه خالی بود از مردم
تنها او بود و تبری بر دوش
ترسان بودم و توان ایستادن نداشتم
ابراهیم نزدیکم آمد و گفت
وای بر تو، مگر تو آن کوه نبودی که مدام تسبیح خدا می گفتی؟
مگر ذره ذره خاک تو نبود که از صبح تا غروب یا سبوح و یاقدوس می گفت؟
تو بزرگ بودى، چون خدا را به بزرگى یاد مى کردى.
چه شد که این همه کوچکی را به جان خریدی؟
چه شد که میان خدا وبندگانش، ایستادی؟
چه شد که در برابر یگانگی خداوند قد علم کردی؟
چه چیز تو را این همه در کفرت پابرجا و مصمم کرده است؟
چرا مجال دادی که مردم تو را بفریبند و تو مردم را؟
واى بر تو و واى بر هر آفریده اى که با آفریدگار خود خیال برابرى کند
و آن گاه تبرش را بالا برد اما هرگز آن را بر من فرود نیاورد
من خود از شرم فرو ریختم؛
غرورم شکست و کفرى که در من پیچیده بود، تکه تکه شد
ابراهیم گفت: شکستن ابتدای توبه است و توبه ابتدای ایمان
و من توبه کردم
و بار دیگر ایمان آوردم به خدایی که پاک است و شریکی ندارد
ابراهیم گفت: تو امروز شکستی، ای بت
اما مردم هرگز از پرستش بتان دست برنخواهند داشت
مردم می توانند از هر چیزی بتی بسازند، و
اگر چوبی نباشد که آن را بتراشند و اگر سنگی نباشد که به پایش بیفتند
خیال خود را خواهند تراشید و به پاى خود خواهند افتاد و خود را خواهند پرستید
و وای که پرستیدن هر چیز بهتر از پرستیدن خویش است
ابراهیم گفت: این مردم، خدا را کوچک دوست دارند؛
کوچک تر از خویش
خدایی یافتنی، خدایی ملموس و دیدنی
خدایى که بتوان بر آن خدایى کرد
اما خدایی که مثل هیچ کس و هیچ چیز نیست
خدایی که همه جا هست و هیچ جا نیست
خدایی که نه دست کسی به آن می رسد و نه در ذهن کسی می گنجد
خدایی دشوار است؛ و این مردم خدای آسان را دوست دارند

گفتم: ای ابراهیم! مرا شکستی و رهانیدی
از آن خدای سهل ساختگی،

حالا تنها مشتی خاکم.....در برابر دشواری خدا چه کنم؟

ابراهیم گفت: تو خاکی مومنی و از این پس آموزگار مردم
شهر به شهر و کوه به کوه و دشت به دشت برو
به یاد این مردم بیاور که از خاکند و خاک را جز فروتنی، سزاوار نیست
و اگر روزی کسی به قصه ات گوش داد
برایش بگو که چگونه ستایش مردم
مغرورت کرد و چگونه غرور، مشتی خاک را بدل به بت می کند
من گریستم و دست های ابراهیم خیس اشک شد

او مشتی از خاکم رابه آب داد و مشتی را به باد و مشتی را در رهگذار مردم ریخت
 
===

راه هاى شیطان...

رسول اکرم (ص) فرمودند :

روزى حضرت موسى نشسته بودند ناگاه شیطان با کلاهى رنگارنگ برسر نزد ایشان آمد و سلام کرد.

موسى : تو کیستى و این کلاه چیست که برسر توست؟

ابلیس : من شیطان هستم و با این کلاه رنگارنگ مردم را مى فریبم.

موسى : کدام گناه است که هرگاه انسان مرتکب شود تو بر او مسلط مى شوى؟

ابلیس : در سه مورد بر انسان مسلط مى شوم :


*هنگامى که او از خود راضى شود و خودپسند گردد.*

*هنگامى که عمل نیکش در نزدش بزرگ جلوه کند.*

*هـنگامـــى کـــه گـــناهش را کوچک بشـــمارد.*

...

ما سعادت را به شـــورى از دفــى با نطـــق مستان طالبیم

مست وصل و مست مى هستیم و با دف حال مستان طالبیم

چون ، گلى بشکفته از بستان حق هستیم ،

سعید ، شمع سوزانى به دل داریم و یک پروانه از حق طالبیم

طالبیم و بى طلب مطلوب دل را شاکریم ،

اى شاکران ، اى طلبکاران غافل ما سعادت را فقط از باب لطفش طالبیم




دکتـر شجاع الدیـن شقاقـى

جالب...(2)

یکى از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌ تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید...!

جالب...(1)

مادر مهربان
ساعت 3 شب بود که صداى تلفن  پسرى را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردى؟
مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردى؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتى داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت... ولى مادر دیگر در این دنیا نبود .

مرد کور
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

 امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!!

     وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید.

نه...

آیا نه گفتن براى شما مشکل است؟؟؟


فکر مى کنید اگر نه بگویید دوستتان نخواهند داشت؟به شما توجهى نخواهند کرد؟یا اینکه دلتان مى سوزد؟


این حق همه ى ماست که تقاضا کنیم ولى حق نداریم انتظار داشته باشیم که دیگران بله بگویند.


1- به خودتان بگویید که حق نه گفتن دارید.

2- پاسخ خود را با یک نه واضح که قابل شنیدن باشد شروع کنید.

3- وقتى نه گفتید منتظر نباشید دیگران نظر شما را عوض کنند.

4- براى نه گفتن خود دلیل بیاورید اما معذرت خواهى نکنید.

5- یادتان باشد شما به درخواست فردى نه گفته اید نه اینکه خود وى را رد کرده باشید.

6- مسئولیت نه گفتن را خودتان به عهده بگیرید.

7- اگر وقت کافى براى جواب دادن ندارید بگویید که فکر مى کنید و بعدا جواب مى دهید.

اگر...

اگر دروغ رنگ داشت 

هر روز شاید ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست 

و بی رنگی کم یاب ترین چیزها بود... 

اگر گناه وزن داشت  

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد 

تو از کوله بار سنگین خویش ناله می کردی و من شاید کمر شکسته ترین بودم... 

اگر همه ثروت داشتند  

دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند و یک نفر در خیابان خواب گندم نمی دید 

تا دیگران از سر جوانمردی بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند 

اما بی گمان صفا و سادگی می مرد... 

اگر مرگ نبود 

همه کافر بودند و زندگی بی ارزش ترین کالا بود 

ترس نبود زیبایی نبود و خوبی هم شاید... 

اگر عشق نبود  

به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدم؟ 

کدام لحظه نایاب را اندیشه می کردیم 

و چگونه روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟ 

آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم... 

اگر خداوند  

یک روز آرزوی انسان را برآورده می کرد 

من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو می کردم و تو نیز 

هرگز ندیدن مرا 

آن گاه نمی دانم     به راستی خداوند کدامیک را می پذیرفت؟ 

  

دکتر علی شریعتی

دکتر شریعتى

" خدایا مرا مقلد تقلید کنندگانم مگردان تا آنچه را حق مى دانم ، به خاطر آنکه بد مى دانند ، کتمان نکنم "


" خدایا ، مگذار تا ایمان ،نان و نام برایم  بیاورد.  قوتم بخش تا نانم را و حتى نامم را در پاى ایمانم افکنم تا از آنها باشم که پول دنیا را مى گیرند و براى دین کار مى کنند ؛ نه از آنها که پول دین مى گیرند تا براى دنیا کار کنند . "


ارزش عمیق هر کس ، به اندازه ى حرف هایى است که براى گفتن دارد .


اگر پیاده هم شده ، سفر کن . در ماندن مى پوسى .


آنان که رفتند ، کارى حسینى کردند. آنان که ماندند ، باید کارى زینبى کنند ؛ و گر نه یزیدى اند.




سفر به خیر

- " به کجا چنین شتابان؟ "

گون از نسیم پرسید

- " دل من گرفته ز این جا ، هوس سفر ندارى ز غبار این بیابان؟ "

- " همه آرزویم ، اما چه کنم که بسته پایم . . . "

- " به کجا چنین شتابان؟ "

- " به هر آن کجا که باشد ، به جز این سرا ، سرایم "

- " سفرت به خیر اما تو و دوستى ،

خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتى گذشتى ،

به شکوفه ها به باران ،

برسان سلام ما را . "


دکتر محمد رضا شفیعى کدکنى

مائده های زمینی

ناتانائیل! آرزو مکن که خدا را در جایی جز همه جا بیابی. هر مخلوقی نشانی از خداست و هیچ مخلوقی او را هویدا نمی سازد.همان دم که مخلوقی نظر ما را به خویشتن منحصر کند ما را از خدا بر می گرداند.

ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد. دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم به کدام درگاه نیاز آوریم. سرانجام اینطور نیز می گوییم که او در همه جا هست هرجا و نایافتنی است.

به هر کجا که بروی جز خدا چیزی را دیدار نمی توان کرد. خدا همان است که همیشه پیش روی ماست. ناتانائیل! ای کاش «عظمت» در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن می نگری.

ناتانائیل! من شوق را به تو خواهم آموخت اعمال ما به ما وابسته است هم چنان که درخشندگی به فسفر. درست است که اعمال ما ما را می سوزانند ولی تابندگی ما از همین است و اگر روح ما ارزش چیزی را داشته دلیل بر آن است که سخت تر از دیگران سوخته است.

برای من «خواندن» این که شن ساحل ها نرم است کافی نیست: می خواهم پای برهنه ام این نرمی را حس کند. معرفتی که قبل از آن هیچ احساسی نباشد برای من بیهوده است. هرگز در این جهان چیزی ندیده ام که حتی اندکی زیبا باشد مگر آنکه فورا آرزو کرده ام تا همه ی مهر من آن را در گیرد.


آندره ژید نویسنده ی بزرگ فرانسوی

ترجمه ی پرویز داریوش و جلال آل احمد


دوست من حسن

حاکمی از برخی شهرها بازدید می کرد و هنگام دیدار از محله ما فرمود: شکایت‌هاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه هراس گذشته است!

دوست من ـ حسن ـ گفت: عالی جناب! گندم و شیر چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان می بخشد؟ عالی جناب! از این همه هرگز، هیچ ندیدم!

حاکم اندوهگنانه گفت: خدا مرا بسوزاند؟ آیا همه اینها در سرزمین من بوده است؟ فرزندم! سپاسگزارم که مرا صادقانه آگاه کردی، به زودی نتیجه نیکو خواهی دید.

سالی گذشت، دوباره حاکم را دیدیم، فرمود: شکایت‌هاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه دیگری است!

هیچ کس شکایتی نکرد، کسی برنخاست که بگوید: شیر و گندم چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان می‌بخشد؟

تنها صدایی ازمیان جمع  که پرسید: عالی جناب! دوست من ـ حسن ـ  چه شد؟

انتظار

همیشه منتظرت هستم

بى آن که در رکود نشستن باشم

همیشه منتظرت هستم

                                      چونان که من

همیشه در راهم

همیشه در حرکت هستم

                                                  همیشه در مقابله

تو مثل ماه

             ستاره

                      خورشید

همیشه هستى

و مى درخشى از بدر

                                                و مى رسى از کعبه

و کوفه همین تهران است

که بار اول مى آیى

و ذوالفقار را  باز مى کنى

و ظلم را مى بندى

همیشه منتظرت هستم

                                              اى عدل وعده داده  شده

این کوچه

           این خیابان

                       این تاریخ

خطى از انتظار تو را دارد

و خسته است

تو ناظرى

             تو مى دانى

ظهور کن


ظهور کن که منتظرت هستم

ظهور کن که منتظرت هستم



"طاهره صفارزاده"