اندیشه ی ناب

به نام هستى رز و عشق

اندیشه ی ناب

به نام هستى رز و عشق

شگفت آور

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنید

یک حرکت زیبا

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!

داستان تکان دهنده


یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"


پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."


پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید."


پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :
" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."


پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند

بهار سیاه

 



دومین بهار بى تو را در پیش رو دارم

در حالى که اولین بهار هم زمستانى بیش

نبود


* یادت زنده و راهت پررهرو باد *

آموخته ام که....

 

 

آموخته ام که ..........
 
 
آموخته ام که با پول مى شود خانه خرید ولى آشیانه نه،
 رختخواب خرید ولى خواب نه،
 ساعت خرید ولى زمان نه،
 مى توان مقام خرید ولى احترام نه،
 مى توان کتاب خرید ولى دانش نه،
دارو خرید ولى سلامتى نه،
خانه خرید ولى زندگى نه
و بالاخره ، مى توان  قلب خرید، ولى عشق را نه.

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه اى از طرف کودکى، نه گفت
آموخته ام ... که همیشه براى کسى که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نیست که زندگى تا چه حد از شما جدى بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستى داریم که لحظه اى با وى
به دور از  جدى بودن باشیم
آموخته ام ... که زندگى مثل یک دستمال لوله اى است، هر چه به انتهایش  نزدیکتر مى شویم سریعتر حرکت مى کند
آموخته ام ... که پول شخصیت نمى  خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگى را تماشایى مى کند
آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم مى توانم همه چیز را در یک روز به
دست بیاورم
آموخته ام ... که چشم پوشى از حقایق، آنها را تغییر نمى دهد
آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا مى دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتى با کسی روبرو می شویم انتظار  لبخندى جدى از سوى ما را دارد
آموخته ام ... که زندگى دشوار است، اما من از او سخت  ترم
آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمى روند، بلکه شخص دیگرى فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که لبخند ارزانترین  راهى است که مى شود با آن، نگاه را وسعت داد

چارلی چاپلین

غروب سرد

نمی دانم شاعر این شعر کیست ؛ نمی دانم شعر کامل است یا خیر ؟

ولی نیک می دانم ؛ این شعر را دوست ندارم.... مخصوصا نزدیک شب عید

 

یاد دارم در غروبی سرد سرد                             می گذشت از کوچه ما دوره گرد

داد می زد : کهنه قالی می خرم                        دست دوم ؛ جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم                          گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست                      عاقبت آهی کشید؛ بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست                   ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشم برده بود                              اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید                          گفت آقا سفره خالی می خرید.....

نامه ی عمر به یزدگرد سوم ساسانی و پاسخ یزدگرد به آن

 

نسخه اصلی این نامه ها در موزه لندن نگهداری می شود.زمان نگاشته شدن این نامه مربوط به پس از جنگ قادسیه و پیش از جنگ نهاوند که حدود چهار ماه به طول انجامید.

                                                     

نامه عمر بن الخطاب

 

از عمربن الخطاب خلیفه مسلمین به یزدگرد سوم شاهنشاه پارس ، یزدگرد ! من آینده ی روشنی برای تو وملت تو نمی بینم مگر اینکه پیشنهاد مرا بپذیری و با من بیعت کنی. تو سابقا بر نصف جهان حکم می راندی ولی اکنون که سپاهیان تو در خطوط مقدم شکست خورده اند و ملت تو در حال فروپاشی است . من به تو راهی را پیشنهاد می کنم تا جانت را نجات دهی.

شروع کن به پرستش خدای واحد ، به یکتاپرستی ، به عبادت خدای یکتا که همه چیز را او آفریده . ما برای تو و تمام جهان پیام او را آورده ایم ، او که خدای راستین است .

از پرستش آتش دست بردار و به ملت خود فرمان بده که آنها نیز از پرستش آتش که خطاست دست بکشند ، به ما بپیوند ، الله اکبر را پرستش کن که خدای راستین است و خالق جهان.

الله را عبادت کن و اسلام را به عنوان راه رستگاری بپذیر. به راه کفر آمیز خود پایان بده و اسلام بیاور و الله اکبر را منجی خود بدان .

با این کار زندگی خودت را نجات بده و صلح را برای پارسیان بدست آر.اگر بهترین انتخاب را می خواهی برای عجم ها (لقبی که عربها به پارسیان می دادند به معنی کودن و لال) انجام دهی با من بیعت کن.

الله اکبر

خلیفه مسلمین

عمر بن الخطاب

 

پاسخ یزدگرد به عمر

 

از شاه شاهان، شاه پارس، شاه سرزمین های پرشمار، شاه آریایی ها، شاه پارسیان و نژاد های دیگر از جمله عربها، شاه فرمانروایی پارس، یزدگرد سوم ساسانی به عمربن الخطاب خلیفه تازیان(لقبی که پارسیان به عربها می دهند به معنی سگ شکاری)

به نام اهورامزدا آفریننده زندگی و خرد

تو در نامه ات نوشته ای می خواهی ما را به راه راست هدایت کنی، به راه خدای راستینت، الله اکبر ، بدون اینکه هیچ گونه آگاهی داشته باشی که ما که هستیم و چه را می پرستیم.

این بسیار شگفت انگیز است که تو لقب فرمانروای عربها را برای خودت غصب کرده ای آگاهی و دانش تو نسبت به امور دنیا به همان اندازه عربهای پست و مزخرف گو و سرگردان در بیابانهای عربستان و انسانهای عقب مانده بیابان گرد است.

 

مردک ، تو به من پیشنهاد می کنی که خداوند یکتا را بپرستم در حالیکه نمی دانی هزاران سال است که ایرانیان خداوند یکتا را می پرستند و روزی پنج بار به درگاه او نماز می خوانند. هزاران سال است که در ایران ، سرزمین فرهنگ و هنر این رویه زندگی روزمره ماست.

زمانی که ما داشتیم مهربانی و کردار نیک را در جهان می پروراندیم و پرچم پندار نیک ، گفتار نیک ، کردار نیک را در دستهایمان به اهتزاز در می آوردیم تو و پدران تو داشتند سوسمار می خوردند و دخترانتان را زنده به گور می کردید.

شما تازیان که دم از الله می زنید برای آفریده های خدا هیچ ارزشی قائل نیستید، شما فرزاندان خدا را گردن می زنید، اسرای جنگی را می کشید، به زنها تجاوز می کنید، دختران خود را زنده به گور می کنید، به کاروان ها شبیخون می زنید، دسته دسته مردم را می کشید، زنان مردم را می دزدید و اموال آنها را سرقت می کنید. قلب شما از سنگ ساخته شده است. ما تمام این اعمال شیطانی را که شما انجام می دهید محکوم می کنیم. حال با این همه اعمال قبیح که انجام می دهید چگونه می خواهید به ما درس خداشناسی بدهید؟

تو به من می گویی از پرستش آتش دست بردارم، ما ایرانیان عشق به خالق و قدرت او را در نور خورشید و گرمی آتش می بینیم. نور و گرمای خورشید و آتش ما را قادر می سازد که نور حقیقت را ببینیم و قلب هایمان برای نزدیکی به خالق و به همنوع گرم شود. این به ما کمک می کند تا با همدیگر مهربان تر باشیم و این نور اهورایی را در اعماق قلبمان روشن می سازد.

خدای ما اهورامزداست و این بسیار شگفت انگیز است که شما تازه او را کشف کرده اید و نام الله را بر روی آن گذارده اید. اما ما و شما در یک سطح و مرتبه نیستیم، ما به هم نوع کمک می کنیم، ما عشق را در میان آدمیان قسمت می کنیم، ما پندار نیک را در بین انسانها ترویج می کنیم، ما هزاران سال است که فرهنگ پیش رفته ی خود را با احترام به فرهنگ های دیگر بر روی زمین می گسترانیم، در حالیکه شما به نام الله به سرزمین های دیگر حمله می کنید، مردم را دسته دسته قتل عام می کنید، قحطی به ارمغان می آورید و ترس و تهی دستی به راه می اندازید، شما اعمال شیطانی را به نام الله انجام می دهید. چه کسی مسئول این همه فاجعه است؟

آیا الله به شما دستور داده قتل کنید، غارت کنید و ویران کنید؟

یا اینکه پیروان الله به نام او این کارها را انجام می دهند؟ و یا هر دو؟

شما می خواهید عشق به خدا را با نظامی گری و قدرت شمشیر هایتان به مردم یاد بدهید؟ شما بیابان گرد های وحشی می خواهید به ملت متمدنی مثل ما درس خداشناسی بدهید؟ ما هزاران سال فرهنگ و تمدن در پشت سر خود داریم، تو به جز نظامی گری، وحشی گری، قتل و جنایت چه چیزی را به ارتش عرب ها یاد داده ای؟ چه دانش و علمی را به مسلمانان یاد داده ای که حالا اصرار داری به غیر مسلمانان نیز یاد بدهی؟ چه دانش و فرهنگی را از الله ات آموخته ای که اکنون می خواهی به زور به دیگران هم بیاموزی؟

 

افسوس و ای افسوس . . . که ارتش پارسیان ما از ارتش شما شکست خورد و حالا مردم ما مجبورند همان خدای خودشان را این بار با نام الله پرستش کنند و همان پنج بار نماز بخوانند ولی اینبار با زور شمشیر باید عربی نماز بخوانند چون گویا الله شما فقط عربی می فهمد.

من پیشنهاد می کنم که تو و هم دستانت به همان بیابانهایی که سابقا عادت داشتید در آن زندگی کنید برگردید.آنهارا برگردان به همان جایی که عادت داشتید جلوی آفتاب از گرما بسوزند، به همان زندگی قبیله ای، به همان سوسمار خوردن ها و شیر شتر نوشیدن ها.

من تو را نهی نمی کنم از اینکه این دسته های دزد را (ارتش تازیان) در سرزمین آباد ما رها کنی، در شهر های متمدن ما و در میان ملت پاکیزه ما.

این چهار پایان سنگدل را آزاد مگذار تا مردم ما را قتل عام کنند، زنان و فرزندان ما را بربایند، به زن های ما تجاوز کنند و دختران را به کنیزی به مکه بفرستند. نگذار این جنایات را به نام الله انجام دهند، به این کارهای جنایتکارانه پایان بده.

آریاییها بخشنده، خونگرم و مهمان نوازند، انسانهای پاک به هر کجا که بروند تخم دوستی، عشق، آگاهی و حقیقت را خواهند کاشت. بنابراین آنها تو و مردم تو را به خاطر این کارهای جنایتکارانه مجازات نخواهند کرد.

اینگونه نگاه کنید...


اینگونه نگاه کنید ...
مرد را به عقلش نه به ثروتش
زن را به وفایش نه به جمالش
دوست را به محبتش نه به کلامش
عاشق را به صبرش نه به ادعایش
مال را به برکتش نه به مقدارش
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
اتومبیل را به کارائیش نه به مدلش
غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
درس را به استادش نه به سختیش
دانشمند را به علمش نه به مدرکش
مدیر را به عملکردش نه به جایگاهش
نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
دل را به پاکیش نه به صاحبش
جسم را به سلامتش نه به لاغریش
سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش


و در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید!

نامه ی فرزند آیت الله العظمی منتظری به رهبر انقلاب


نامه حجةالاسلام احمد منتظری به حضرت آیت الله خامنه ای


 
بسمه تعالی

  خدمت حضرت آیت الله آقای خامنه‌ای (زیدعزه) رهبر محترم جمهوری اسلامی ایران

 قال الله تبارک وتعالی: «ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ عَدَاوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ . وَ مَا یُلَقَّاهَا إِلَّا الَّذِینَ صَبَرُوا وَ مَا یُلَقَّاهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِیمٍ»  

پس از عرض سلام، در مورد حوادث و جریانات اخیر، اینجانب بنابر احساس وظیفه شرعی بر خود لازم می‌دانم مواردی را به عرض برسانم:

 

1- طبق اصول 8 و 9 و23 و 24 قانون اساسی جمهوری اسلامی که آزادی بیان  و آزادی قلم در آن تصریح شده است زندانیان سیاسی هیچگونه گناهی مرتکب نشده‌اند تا مستحق زندان و محکومیت‌ باشند. اجازه ندهید و نخواهید که بیش از این آزادی آنان که حقی خدادادی است سلب شود و قضاوت اسلامی زیر سؤال رود. جنابعالی قبول دارید که مسئولین کشور معصوم نیستند و تخلفاتی دارند و اقدامات بسیاری از زندانیان سیاسی، انتقاد از آن تخلفات و پیشنهاد راه‌ برای اصلاح امور بوده و از مصادیق بارز امر به معروف و نهی از منکر است. بدیهی است انتقاداتی که وارد و مقبول هم نباشد از نظر عقل و شرع و قانون پیگرد ندارد.

 جنابعالی توجه دارید که در حکومت‌های پیامبر اکرم(ص) و حضرت علی(ع) با وجود مخالفان بسیار، زندانی سیاسی وجود نداشت و حضرت علی(ع) حتی با پیشنهاد و اصرار بعضی مبنی بر زندانی نمودن خوارج مخالفت فرمودند.

 آزادی همه زندانیان سیاسی و دلجویی از خانواده آنان و تمامی خانواده‌هایی که عزیزان خود را در جریانات اخیر از دست داده‌اند موجب همدلی آحاد ملت خواهد شد.

 2- آقایان مهندس میر‌حسین موسوی و حجةالاسلام والمسلمین مهدی کروبی از همفکران و همکاران قدیمی و دوستان واقعی جنابعالی و نظام بوده و هستند. اینکه این آقایان حاضر نیستند برخلاف عقیده خود حرفی بزنند و یا عملی انجام دهند بسیار قابل تقدیر است. این اخلاق و رفتار را با شیوه کسانی مقایسه فرمایید که در ظاهر خود را علاقه‌مند و مطیع جنابعالی جلوه می‌دهند ولی در واقع دوست و خیرخواه شما نیستند و فقط منافع خود را در نظر می‌گیرند. کسانی که حاضرند آسایش خود و خانواده خویش را در جهت عقیده و مرام خود فدا کنند ارزشمند و قابل احترامند. حصر و سلب آزادی و متهم نمودن آنان به مواردی که تاکنون شرعاً و قانوناً ثابت نشده است، در کشوری که اسلامی بودن و پیروی از امام علی‌(ع) را افتخار خود می‌داند، علاوه بر این که موجب نارضایتی قشر وسیعی از مردم می‌شود، قابل توجیه نیست و هیچ کمکی هم به حل مسائل موجود نمی‌کند.

 جنابعالی که اکنون بسط ید دارید، به راحتی می‌توانید با یک تصمیم تاریخی این مسأله را حل نمایید و موجب همدلی اقشار مختلف مردم گردید.
          

آقایان موسوی و کروبی و خاتمی و هاشمی رفسنجانی و حضرتعالی طی این سی سال نخست‌وزیر و رئیس مجلس و رئیس جمهور بوده‌اید. تشکیل یک جلسه 5 نفره و گفتگوی مستقیم و دوستانه بسیاری از مسائل را حل می‌کند و نور امیدی در قلب همه ملت می‌افکند. این اقدام قدرت و موقعیت شما را بالا برده و نظر دیگران را نیز نسبت به یک حاکم اسلامی بسیار مساعد تر می‌سازد. لابد استحضار دارید که بر اثر برخوردهای ناشایست عده‌ای که به نام اسلام و جمهوری اسلامی انجام می‌شود اعتقادات بسیاری از مردم و بخصوص جوانان سست شده و دین‌گریزی و حتی دین‌ستیزی رو به افزایش است. جنابعالی با یک تصمیم انقلابی یأس و سرخوردگی از اسلام و حاکمیت دینی را تبدیل به امید خواهید نمود.

اگر روند کنونی ادامه یابد باعث ریزش بیشتر نیروهای متعادل و بالا آمدن نیروهای رادیکال و تندرو خواهد شد و چه بسا در آینده ابتکار عمل از دست جنابعالی نیز خارج شود.

مرحوم والد (رضوان الله تعالی علیه) همواره نسبت به سرنوشت انقلاب و نظام نگران بودند و اکنون در فقدان ایشان اینجانب این تقاضا را از شما دارم. امیدوارم با قبول آن، نوروز 1390 را عیدی پر از شادی و امید برای همه ایرانیان گردانید.

 والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

  1389/12/7

  احمد منتظری 

حکیم عمر خیام

Were the firmament guarded by justice

The ways of the world would all be proper

And were the spheres run by justice

When would the wise be so discouraged


گر کار فلک به عدل سنجیده بدى    احـــوال فلک جــمله پسـندیده بدى


ور عـدل بدى به کارها در گــردون    کـــى خاطر اهل فضل رنجـیده بدى


"حکیم عمر خیام"

هدایای خداوند

آیا خداوند هدایای  گرانبهای خود را در بسته های زیبای آماده به شما اعطا می کند؟

هرگز!
خداوند بعضی از نعمت ها را درون بسته ای از مشکلات اعطا می کند

 تا بندگان او با حل آن مسائل شایستگی خود را برای دستیابی به آن

 نعمت
ثابت کنند ! ! !

نگو * بگو

نگو - بگو


نگو چرا هر چه می دوم به جایی نمی رسم؟بگو من با اندیشه ام می دوم نه با پاهایم!اندیشه مرا به جایی خواهد رساند که پا یارای رسیدن به آنجا را نخواهد داشت.


نگو چرا شرایط هیچ وقت مساعد نیست؟بگو اگر ندانم به سوی کدامین بندر باید بادبان برافرازم هیچ بادی مساعد نخواهد بود.


نگو چرا هیچ تحولی ایجاد نمی شود؟بگو ممکن است جاده ای منحنی دقیقا سر همین پیچ ظاهر شود که مسیر مرا متحول کند.


نگو چرا راه رسیدن به خوشبختی پر فراز و نشیب است؟بگو ما صعود خود را از قله آغاز نمی کنیم بلکه از پایین ترین نقطه آغاز می کنیم.هدف آفرینش یعنی دعوت به صعود برای کشف بدترین ها!


انسانهای بزرگ

انسانهای بزرگ آنهایی هستند که روان را برتر از هر نیروی مادی می دانند و معتقدند که انگار بر جهان حکومت می کنند بنابراین باید بدانی:

* وقتی با سرزنش و انتقاد زندگی می کنی بی اعتماد به خود هستی.

* وقتی با خشونت زندگی می کنی می آموزی جنگ جو باشی.

* وقتی با ترس زندگی می کنی می آموزی بزدل باشی.

* وقتی با ترحم زندگی می کنی می آموزی ناامید باشی.

* وقتی با تمسخر زندگی می کنی می آموزی خجالتی باشی.

* وقتی با حسادت زندگی می کنی می آموزی در خود احساس گناه داشته باشی.


اما:

- اگر با شکیبایی زندگی کنی بردباری را می آموزی.

- اگر با اطمینان زندگی کنی اعتماد به خود و دیگران را می آموزی.

- اگر با صداقت زندگی کنی حقیقت را می آموزی.

- اگر با توافق زندگی کنی دوست داشتن خود و دیگران را می آموزی.

- اگر با انصاف زندگی کنی دفاع از حقوق را می آموزی.

- اگر با دوستی و محبت زندگی کنی زندگی در دنیای امن را می آموزی.

- اگر با تایید زندگی کنی با هدف زندگی کردن را می آموزی.

الگویی برتر


الگویى برتر

1-از کودکى عاشق آموختن بود.علم و دانش را به هر کارى ترجیح مى داد.مناسبت ها را با مطالعه مى گذراند.پدرش با خارکنى نانى حلال اما ناچیز براى خانواده مهیا مى کرد.حسینعلى هم قدردان زحمات پدر بود و هیچ وقت ناشکرى نمى کرد. با خانواده اش انس مى گرفت و سعى مى کرد آموخته هایش را به آنان هم بیاموزد.او واقعا عاشق بود، عشق به دانش و مطالعات پى در پى او قدرت درک و فهمش را بالا برده بود.اتلاف وقت نداشت. همیشه سعى مى کرد نکته اى آموزنده از کسى یا چیزى فرا گیرد.روز به روز بر آموخته هایش افزوده مى شد و زندگى به همین روال مى گذشت.

2-او اکنون جوان است و سعى بر این دارد تا با پیروى از پدر پیرو حق و طرفدار حقدار باشد.در حال حاضرجوانى بیش نیست و با دوست خود آقاى مطهرى نزد استادش آیت الله بروجردى به تحصیل دروس حوزوى مى‌ پردازد.استادش او را مجتهد جوان حوزه نامیده است و به داشتن همچین شاگردى افتخار مى کند. سرانجام آیت الله بروجردى از دنیا مى رود و اوهمراه با دیگر طلبه ها به مشورت براى انتخاب جانشین استاد هستند و همگى بدون هیچ مخالفتى امام خمینى را که مردى آگاه به دین عالم و کامل است بر مى گزینند و تلاش بر این دارند که او را در راه حق و مبارزه با حکومت ظالم تنها نگذارند. آنها در راه زنده نگه داشتن اسلام شکنجه ها و زندان هاى بسیارى را تحمل مى کنند و هرگز در برابر ظالم ساکت نمى مانند.او دوست و دوستدار امام است. با امام در مورد مسائل دینى و شرعى سخن مى گوید و امام را استاد خود مى داند. حکومت ستمگر شاه محمد جوان را جلوى چشمان پدر شکنجه مى کند و او خم به ابرو نمى آورد.

3- اکنون پس از انقلاب است و بسیارى با او دشمن اما در خانه اش به روى همه باز است، به عقیده ى او هرکس نظر خاصى دارد و نباید از خواسته هایى که مخالف نظرش هستند محروم شود.وقتى مظلومى را مى بیند به طرفدارى از او بر مى خیزد حتى اگر به ضررش باشد با جان و دل دفاع مى کند تا اگر توانست حقش را بگیرد.روزها را با مطالعه مى گذراند و شبها را با راز و نیاز. حاضر نیست حتى یک لحظه در برابر ظلم ساکت بماند.هر روز از مشکلات جامعه آگاه مى شود و غم و غصه اى به دردهایش افزوده مى شود.دغدغه هاى ملت او را ناراحت و خوشحالى هاى ملت او را شاد مى کند.

آرى او الآن در بین ما نیست و با رفتنش کوهى از غم بر دوش ما انداخت و کوله بارى از مسئولیت از دوش خود برداشت.

"خاطرش زنده و راهش پررهرو باد"

مریم رستمى

ترکیه

ترکیه کشورى آسیایى اروپایى است  بدین معنا که مرز مشترک این دو قاره در استانبول واقع شده است.بافت شهرى استانبول شامل دو قسمت است قسمتى فرهنگ و آداب و رسوم اروپا و قسمتى با فرهنگ و آداب و رسوم آسیا و همین امر باعث ایجاد شهرى بسیار زیبا شده است که هر ساله هزاران توریست را جذب مى کند.از مکانهاى دیدنى این شهر مى توان پل بغاز - هفتمین پل معلق جهان - ، کاخ دلمه باغچه ، مساجد ایاصوفیه و سلطان احمد را نام برد.این شهر همچنین جزایر بسیار زیبایى دارد از جمله جزیره ى بیوک آدا که بسیار سرسبز و دیدنى است.



مسجد سلطان احمد


پل بغاز



جزیره بیوک آدا




یکى از میدان هاى شهر