"باز باران با ترانه ، با گهرهاى فراوان ، مى خورد بر بام خانه" و باز سالهاست که ما آب زندگى را در هاون مى کوبیم! اما دیگر خدا " دراین نزدیکى ها ، لاى این شب بوها" نیست. خدا گم شده است! لابه لاى این آدم ها ، این برقها ، این رنگها ، این روزمرگى ها ، این دل مشغولى ها ،این آشوبها ، شورشها ، شادى ها ، این پوچها. بى هیچ جوینده اى و بى آنکه کسى بفهمد یا حس کند. بى آنکه کسى از این مساله بویى ببرد. خدا گم شده است. شاید هم رفته باشد ؛ بى آنکه کسى صداى پایش را شنیده باشد! خدا زبل تر از این حرفهاست که ردى از خود به جا گذاشته باشد! اما باز"با باران" زندگى جریان دارد. باز هم همان آش است و همان کاسه! باز شادى ، شور ، نشاط ، عشق ، هوس ، خوش بختى ، پوچى ، روزمرگى و... و خدا هم چنان گم شده است. دیگر حتى جاى خالى اش هم حس نمى شود. همه چیز روبه راه است. همه چیز خوب پیش مى رود. همه کارها سروقت ، منظم و بر وفق مراد است.
اما تو را به لطافت قطره ى باران سوگند مى دهم ؛ اکنون که تمام آسودگى ها فراهم است ، تنها یک لحظه بیندیش! با همه ى این ابزارهاى پیش رفته اى که ساخته شده و همه فلسفه هاى جدیدى که بافته شده ببین که چقدر مضحک است ، تصور اینکه خدا گم شده است. اصلا چطور ممکن است؟ حتى با عقل مصلحت بین پرکار امروزى هم جور در نمى آید. چه اشتباه بزرگى.
درست فهمیدى. خدا از جایش تکان نخورده است. او همین جاست. در این نزدیکى ، لاى این شب بوها! ما گم شده ایم ، بى سروصدا. بى هیچ شور و جنجالى. بى آنکه کسى متوجه شود. بى آنکه حتى خودمان بفهمیم. مدتهاست گوشه ى چادرش را رها کرده ایم و به دنبال پروانه دویده ایم. هنوزهم مى دویم اما نه دنبال پروانه بلکه دنبال سرگرمى ها و بازى هاى دیگرمان. سالهاست که مى دویم ، یک ریز و یک نفس ، خستگى را با پاهایمان سر آشنایى نیست. زمان هم مى دود و روزگار میان ما و او جدایى مى اندازد که شاید دیگروصلمان ممکن نباشد. اما نه ، بالاخره روزى خواهد رسید که با تمام وجود احساس خستگى کنیم. بنشینیم و سر بر زانوى غم بگذاریم و هاى هاى گریه کنیم. آن وقت است که جاى خالى دستانش را در دستان خسته و کوچکمان احساس مى کنیم. شاید دیگر دیر شده باشد ، شاید دیگر نتوانیم پیدایش کنیم. شاید ...
پس بیا اکنون که وقت است و زیاد دور نشده ایم به دنبالش بگردیم.
بسم الله ...
و از خورشید، سکوت و سوختن بیاموزم
من نیز باور کرده بودم
حالا تنها مشتی خاکم.....در برابر دشواری خدا چه کنم؟
رسول اکرم (ص) فرمودند :
روزى حضرت موسى نشسته بودند ناگاه شیطان با کلاهى رنگارنگ برسر نزد ایشان آمد و سلام کرد.
موسى : تو کیستى و این کلاه چیست که برسر توست؟
ابلیس : من شیطان هستم و با این کلاه رنگارنگ مردم را مى فریبم.
موسى : کدام گناه است که هرگاه انسان مرتکب شود تو بر او مسلط مى شوى؟
ابلیس : در سه مورد بر انسان مسلط مى شوم :
*هنگامى که او از خود راضى شود و خودپسند گردد.*
*هنگامى که عمل نیکش در نزدش بزرگ جلوه کند.*
*هـنگامـــى کـــه گـــناهش را کوچک بشـــمارد.*
ما سعادت را به شـــورى از دفــى با نطـــق مستان طالبیم
مست وصل و مست مى هستیم و با دف حال مستان طالبیم
چون ، گلى بشکفته از بستان حق هستیم ،
سعید ، شمع سوزانى به دل داریم و یک پروانه از حق طالبیم
طالبیم و بى طلب مطلوب دل را شاکریم ،
اى شاکران ، اى طلبکاران غافل ما سعادت را فقط از باب لطفش طالبیم
دکتـر شجاع الدیـن شقاقـى
آیا نه گفتن براى شما مشکل است؟؟؟
فکر مى کنید اگر نه بگویید دوستتان نخواهند داشت؟به شما توجهى نخواهند کرد؟یا اینکه دلتان مى سوزد؟
این حق همه ى ماست که تقاضا کنیم ولى حق نداریم انتظار داشته باشیم که دیگران بله بگویند.
1- به خودتان بگویید که حق نه گفتن دارید.
2- پاسخ خود را با یک نه واضح که قابل شنیدن باشد شروع کنید.
3- وقتى نه گفتید منتظر نباشید دیگران نظر شما را عوض کنند.
4- براى نه گفتن خود دلیل بیاورید اما معذرت خواهى نکنید.
5- یادتان باشد شما به درخواست فردى نه گفته اید نه اینکه خود وى را رد کرده باشید.
6- مسئولیت نه گفتن را خودتان به عهده بگیرید.
7- اگر وقت کافى براى جواب دادن ندارید بگویید که فکر مى کنید و بعدا جواب مى دهید.
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز شاید ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کم یاب ترین چیزها بود...
اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله می کردی و من شاید کمر شکسته ترین بودم...
اگر همه ثروت داشتند
دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند و یک نفر در خیابان خواب گندم نمی دید
تا دیگران از سر جوانمردی بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند
اما بی گمان صفا و سادگی می مرد...
اگر مرگ نبود
همه کافر بودند و زندگی بی ارزش ترین کالا بود
ترس نبود زیبایی نبود و خوبی هم شاید...
اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدم؟
کدام لحظه نایاب را اندیشه می کردیم
و چگونه روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم...
اگر خداوند
یک روز آرزوی انسان را برآورده می کرد
من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو می کردم و تو نیز
هرگز ندیدن مرا
آن گاه نمی دانم به راستی خداوند کدامیک را می پذیرفت؟
دکتر علی شریعتی
" خدایا مرا مقلد تقلید کنندگانم مگردان تا آنچه را حق مى دانم ، به خاطر آنکه بد مى دانند ، کتمان نکنم "
" خدایا ، مگذار تا ایمان ،نان و نام برایم بیاورد. قوتم بخش تا نانم را و حتى نامم را در پاى ایمانم افکنم تا از آنها باشم که پول دنیا را مى گیرند و براى دین کار مى کنند ؛ نه از آنها که پول دین مى گیرند تا براى دنیا کار کنند . "
ارزش عمیق هر کس ، به اندازه ى حرف هایى است که براى گفتن دارد .
اگر پیاده هم شده ، سفر کن . در ماندن مى پوسى .
آنان که رفتند ، کارى حسینى کردند. آنان که ماندند ، باید کارى زینبى کنند ؛ و گر نه یزیدى اند.
- " به کجا چنین شتابان؟ "
گون از نسیم پرسید
- " دل من گرفته ز این جا ، هوس سفر ندارى ز غبار این بیابان؟ "
- " همه آرزویم ، اما چه کنم که بسته پایم . . . "
- " به کجا چنین شتابان؟ "
- " به هر آن کجا که باشد ، به جز این سرا ، سرایم "
- " سفرت به خیر اما تو و دوستى ،
خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتى گذشتى ،
به شکوفه ها به باران ،
برسان سلام ما را . "
دکتر محمد رضا شفیعى کدکنى
ناتانائیل! آرزو مکن که خدا را در جایی جز همه جا بیابی. هر مخلوقی نشانی از خداست و هیچ مخلوقی او را هویدا نمی سازد.همان دم که مخلوقی نظر ما را به خویشتن منحصر کند ما را از خدا بر می گرداند.
ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد. دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم به کدام درگاه نیاز آوریم. سرانجام اینطور نیز می گوییم که او در همه جا هست هرجا و نایافتنی است.
به هر کجا که بروی جز خدا چیزی را دیدار نمی توان کرد. خدا همان است که همیشه پیش روی ماست. ناتانائیل! ای کاش «عظمت» در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن می نگری.
ناتانائیل! من شوق را به تو خواهم آموخت اعمال ما به ما وابسته است هم چنان که درخشندگی به فسفر. درست است که اعمال ما ما را می سوزانند ولی تابندگی ما از همین است و اگر روح ما ارزش چیزی را داشته دلیل بر آن است که سخت تر از دیگران سوخته است.
برای من «خواندن» این که شن ساحل ها نرم است کافی نیست: می خواهم پای برهنه ام این نرمی را حس کند. معرفتی که قبل از آن هیچ احساسی نباشد برای من بیهوده است. هرگز در این جهان چیزی ندیده ام که حتی اندکی زیبا باشد مگر آنکه فورا آرزو کرده ام تا همه ی مهر من آن را در گیرد.
آندره ژید نویسنده ی بزرگ فرانسوی
ترجمه ی پرویز داریوش و جلال آل احمد
حاکمی از برخی شهرها بازدید می کرد و هنگام دیدار از محله ما فرمود: شکایتهاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه هراس گذشته است!
دوست من ـ حسن ـ گفت: عالی جناب! گندم و شیر چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان می بخشد؟ عالی جناب! از این همه هرگز، هیچ ندیدم!
حاکم
اندوهگنانه گفت: خدا مرا بسوزاند؟ آیا همه اینها در سرزمین من بوده است؟
فرزندم! سپاسگزارم که مرا صادقانه آگاه کردی، به زودی نتیجه نیکو خواهی
دید.
سالی گذشت، دوباره حاکم را دیدیم، فرمود: شکایتهاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه دیگری است!
هیچ کس شکایتی نکرد، کسی برنخاست که بگوید: شیر و گندم چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان میبخشد؟
تنها صدایی ازمیان جمع که پرسید: عالی جناب! دوست من ـ حسن ـ چه شد؟
همیشه منتظرت هستم
بى آن که در رکود نشستن باشم
همیشه منتظرت هستم
چونان که من
همیشه در راهم
همیشه در حرکت هستم
همیشه در مقابله
تو مثل ماه
ستاره
خورشید
همیشه هستى
و مى درخشى از بدر
و مى رسى از کعبه
و کوفه همین تهران است
که بار اول مى آیى
و ذوالفقار را باز مى کنى
و ظلم را مى بندى
همیشه منتظرت هستم
اى عدل وعده داده شده
این کوچه
این خیابان
این تاریخ
خطى از انتظار تو را دارد
و خسته است
تو ناظرى
تو مى دانى
ظهور کن
ظهور کن که منتظرت هستم
ظهور کن که منتظرت هستم
"طاهره صفارزاده"