از تنــــــگناى محــــبس تاریـــکى
ار منجــــلاب تیــــــره ى این دنیا
بانــــگ پر از نیــــــاز مرا بشنـو
آه ، اى خــــداى قادر بى همــــتا
یک دم ز گــرد پیکــر من بشکاف
بشــکاف این حجاب سیـــاهى را
شاید درون سینـــه ى من بینـــى
ایـــن مایه ى گنــاه و تباهــى را
دل نیست این دلى که به من دادى
در خون تپیده ، آه ، رهایش کــن
یا خالى از هوى و هــوس دارش
یـــا پاى بند مهـــر و وفایش کــن
تنــها تو آگهــى و تو مى دانــى
اسرار آن خطــاى نخستیــن را
تنـــها تو قـــادرى که ببخشایــى
بر روح من ،صفاى نخستین را
آه ، اى خدا چگونه تو را گویــم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هــر شب بر آستــان جــلال تــو
گویــى امیـــد جســم دگــر دارم
از دیـــدگان روشن مـــــن بستان
شــــوق به سوى غیــر دویدن را
لطفى کـــن اى خدا و بیــاموزش
از برق چشـــم غـیــر رمیـدن را
عشقى به من بده که مرا سـازد
همچـون فرشتــگان بهشت تـــو
یارى به من بـده که در او بینـم
یک گوشه از صفاى سرشت تو
یکشب ز لــوح خاطر مـن بزداى
تصویر عشــق و نقش فریبـش را
خواهــــم به انتقـــام جفـا کــارى
در عشـــق تـازه فتح رقیبـــش را
آه ، اى خدا که دست توانایـت
بنیـان نهــاده عالــم هستــى را
بنماى روى و از دل من بستان
شــوق گناه و نفس پرستــى را
راضى مشـــو که بنده ى ناچیــزى
عاصى شود ، به غیر تو روى آرد
راضى مشو که سیل سرشکـش را
در پــاى جـــام بـاده فـــرو بـــارد
از تنگنــاى محـبس تاریکـــى
از منجــلاب تیـره ى این دنیا
بانگ پر از نیـــــاز مرا بشنو
آه ، اى خداى قـــادر بى همتا
" فروغ فرخ زاد "
سخت آشفته و غمگین بودم…به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقنددست کم میگیرنددرس ومشق خود را…باید امروز یکی را بزنم، اخم کنمو نخندم اصلاتا بترسند از منو حسابی ببرند…خط کشی آوردم،درهوا چرخاندم...چشم ها در پی چوب ، هرطرف می غلطیدمشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !اولی کامل بود،خوب، دومی بدخط بودبر سرش داد زدم...سومی می لرزید...خوب، گیر آوردم !!!صید در دام افتادو به چنگ آمد زود...دفتر مشق حسن گم شده بوداین طرف،آنطرف، نیمکتش را می گشتتو کجایی بچه؟؟؟بله آقا، اینجاهمچنان می لرزید...” پاک تنبل شده ای بچه بد ”" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"” ما نوشتیم آقا ”بازکن دستت را...خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنماو تقلا می کردچون نگاهش کردمناله سختی کرد...گوشه ی صورت او قرمز شدهق هقی کردو سپس ساکت شد...اما همچنان می گریید...مثل شخصی آرام، بی خروش و نالهناگهان حمدالله، درکنارم خم شدزیر یک میز،کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد ……گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسنچون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بودغرق در شرم و خجالت گشتمجای آن چوب ستم، بردلم آتش زدسرخی گونه او، به کبودی گروید …..صبح فردا دیدمکه حسن با پدرش، و یکی مرد دگرسوی من می آیند...خجل و دل نگران، منتظر ماندم منتا که حرفی بزنندشکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شایدسخت در اندیشه ی آنان بودمپدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما ”گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟گفت : این خنگ خداوقتی از مدرسه برمی گشتهبه زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کردهقصه ای ساخته استزیر ابرو وکنارچشمش، متورم شده استدرد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا …….چشمم افتاد به چشم کودک...غرق اندوه و تاثرگشتممنِ شرمنده معلم بودملیک آن کودک خرد وکوچکاین چنین درس بزرگی می دادبی کتاب ودفتر ….من چه کوچک بودماو چه اندازه بزرگبه پدر نیز نگفتآنچه من از سرخشم، به سرش آوردمعیب کار ازخود من بود و نمیدانستممن از آن روز معلم شده ام ….او به من به یاد آورد این کلام را...که به هنگامه ی خشمنه به فکر تصمیمنه به لب دستورینه کنم تنبیهی***یا چرا اصلا من عصبانی باشمبا محبت شاید، گرهی بگشایمبا خشونت هرگز...هرگز...