حاکمی از برخی شهرها بازدید می کرد و هنگام دیدار از محله ما فرمود: شکایتهاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه هراس گذشته است!
دوست من ـ حسن ـ گفت: عالی جناب! گندم و شیر چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان می بخشد؟ عالی جناب! از این همه هرگز، هیچ ندیدم!
حاکم
اندوهگنانه گفت: خدا مرا بسوزاند؟ آیا همه اینها در سرزمین من بوده است؟
فرزندم! سپاسگزارم که مرا صادقانه آگاه کردی، به زودی نتیجه نیکو خواهی
دید.
سالی گذشت، دوباره حاکم را دیدیم، فرمود: شکایتهاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه دیگری است!
هیچ کس شکایتی نکرد، کسی برنخاست که بگوید: شیر و گندم چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان میبخشد؟
تنها صدایی ازمیان جمع که پرسید: عالی جناب! دوست من ـ حسن ـ چه شد؟
سلام
وبلاگ زیبایی دارید.مطلباتون خیلی جالبه
تشکر